سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
حرف های من با بابا
من 86 بابای خوبم از دست دادم . من و بابا خیلی همدیگر دوست داشتیم . من تو این وبلاگ تمام حرفهایی که با بابام دارم می زنم ،شاید بعضی حرفها رو هیچ وقت روم نمی شد، باهاش بزنم ولی الان و اینجا می زنم
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 36
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 54278
کل یادداشتها ها : 38
خبر مایه


سلام

بابایی

امروز 3 بهمن 1392

از یک سال بیشتره که برای بابای عزیزم مطلب ننوشتم... تو این مدت زندگی مثل همیشه برای خودش بازی های مختلف داشت.. چه بچه هایی که بدنیا اومدند .. مثل محمد صدرا .. مبینا .. ضحی ... و چند نفر هم عروسی کردند ... مثل محیا .. شیما ... یاسمن ...  و چند نفر هم به رحمت خدا رفتند ...مثل مسعود ..  بابای سمیرای عزیزم 21 دی ماه فوت کرد که بهتر بگم شهید شد.. اونم مثل من یتیم شد..  و گفت: فاطمه تازه فهمیدم تو چی کشیدی .. و از خدا می خوام که اون چیزی که من کشیدم اون نکشه.. بابا هنوز داداشی با من حرف نمی زنه .. بعد از این همه گشتن یک مشاوره خوب پیدا کردم از 22 مهر ماه امسال دارم پیشش می رم ... همیشه به دنبال یکی بودم که بتونه کمکم کنه .. اخرین ختم یس که گرفتم از تولد امام رضا تا تولد خودم ... سمیه بهم زنگ زد و گفت که یک مشاور خوب پیدا کردم .. شکر خدا زندگی خیلی بهتر شده .. یعنی بیشتر دیدم به زندگی و کار عوض شده و باید بتونم یک حرکت درست برم ... خدا خیرش بده ... حرفهاش خیلی بهم دل گرمی می ده ... خدا کنه داداشی سر عقل بیاد.. و بره مشاوره ... دلم براش تنگ شده

بابا 25 مهر تصادف کردم و پام شکست .. حدود 36 روز پام تو گچ بود ... خیلی بهم سخت گذشت... الان هم هنوز پام درد می کنه... و یکمی لنگ می زنم .. بابا .. بابا دعا کن راه زندگیمو بتونم پیدا کنم... 

بابا تو خیلی دلت می خواست من ازدواج کنم .. خودم هم دوست داشتم بتونم ازدواج کنم و لی خب ... نشد که بشه ... چه می دونم ... حتما حکمتی در کار خدا بوده ... 

داشتن همسر .. و تشکیل خانواده ... قشنگه ... ولی نه بهر قیمتی .. 

بابا دلم یکمی شور می زنه .. می دونی رضایت خدا ازم برام خیلی مهمه .. اینکه خدا ازم راضی باشه ... من سختی های حجاب دارم تحمل می کنم برای رضای خدا ... می دونم که پیش خدا گم نمی شه

شاید از جامعه ترد بشم ولی همیشه حلاوت با خدا بودن برام شیرین تر بوده ... 

دیشب خوابتون دیدم .. خواب قشنگی بود.. صبح حالم خوب بود وقتی بیدار شدم 

اگر بودی می بوسمت و خودمو برات لوس می کردم قشنگترین بابای دنیا .. چه روزهای خوبی بود وقتی نازمو می خریدی و قشنگ ترین لحظه برام اون وقتی بود که ازم خواهش می کردی گریه نکنم چون طاقت اشکهامو نداشتی ... الان برای هیچکی مهم نیست فاطمه خوشحال هست .. یا گریه می کنه ... 






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ